بگفتم یک شبی با نازنینی
که از چه، تو همی پرده نشینی؟
بگفتا چونکه وقتش آید آن روز
همی بینی که هستم با قرینی
به او گفتم که آخر جان ما رفت
کجایی، خوشه چینی بر غمینی
بگفتا گرچه در منظر نیایم
ولی هستم عیان، گر ذوالیقینی
از آن پس، گفتش ای طفل سخن جوی
گَرَم خواهی ، چو خُم باید ببینی اربعینی
ازو پرسیدم ای دارای خرمن
بگو از آن همه بالانشینی
بگفتا در همه اعصار هستم
ولی در دل همانی سُفلی نشینی«۱»
بگفتم ای سراسر آبرو، تو
چرا سُفلی؟ ، تو که اعلی نشینی
بگفتا من گُلی هستم به این باغ
در آن گِل هم ، همی باشم نگینی
بگویم آری ای خورشید، ای ماه نکو رو
تو هستی اصطفی ، عین الیقینی
بگفتا راه من حق و توأم باشد به غیبت
به یک یک ساعتش در هرزمینی
بگفتم ای پسر، از قوم احمد
فقیهی، عابدی ، اهل برینی
همی گفتش که از عامی ننالم
که تا باشد همی ، عظمایِ دینی
بگفتم در هر اصنافی که باشد
هم از اهل ورع ، هم چون غبیی «۲»
بگفتا هر که خواهد وصل من را
بگوید هر دمی، الحمد و تینی
همی گفتش در آخر سیدِ پاک
که ای صائب نباش از حلقه ی هر آستینی
🔻شعر از خادم الحجة عجل الله تعالی فرجه الشریف
السید صائب الهاشمی الطباطبائی
پ ن :
«۱» غبی یعنی احمق
«۲» سُفلی یعنی پایین